به دیوار قبرستان تکیه داده بودم .
نگاه می کردم همه ی آنچه را که روبرویم بود.
گل های تشنه ای که در خاک کاشته بودند و رفته بودند.
بادی که خاک را دامن کرده بود و روی سنگ ها می کشید.
و سیب قرمزی که برایم نبود و روی خاک برق می زد. از جایم بلند شدم تا به سویش بروم که دستی چند ضربه بر کمرم زد…
پشت من هم خاکی شده بود!
همین